کد مطلب:313979 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:223

پسربچه ی هندی شفا می یابد
جناب حجةالاسلام و المسلمین آیةالله آقای حاج سید طیب جزائری طی مكتوبی به انتشارات مكتب الحسین علیه السلام دو كرامت مرقوم داشته اند:

1. این قصه تقریبا در سال 1325 شمسی واقع شده است؛ وقتی كه در هند (شهر لكنهو) اقامت داشتم و تازه در بهار نوجوانی قدم گذاشته بودم. ولی بهاری كه برای من بدتر از خزان بود، زیرا كه آن وقت انواع و اقسام مصائب و آلام بر وجودم هجوم آورده



[ صفحه 349]



بودند، از جمله ی آنها این بود كه، مرضی گرفته بودم كه اطبا از علاج آن عاجز بودند و من از زندگی مأیوس بودم.

آن وقت به خود گفتم كه: چنانچه علاج این همه آلام و گرفتاریها را یك جا می خواهی، به كربلا برو و خودت را به زیر آن قبه ی انور برسان كه خدا در آنجا وعده ی به اجابت و حصول مدعا را داده است.

بنابراین خود را - از جمله ی علایق رسته و كمر همت بسته - بعد از طی مراحل و عبور از مشاكل، به كربلای معلی رساندم.

رسیدن به كربلای معلی

آه! چگونه بگویم كه لحظه ای كه به كربلا رسیدم بر من چه گذشت؟!

وقتی كه آن گنبد طلا را دیدم، زیر لب زمزمه كردم:



بی ادب پا منه اینجا كه عجب درگاهست

سجده گاه بشر و جن و ملك اینجا هست.



سپس خود را بر ضریح اقدس افكندم، و با چشم تر و دل مضطر عرض نمودم:

ای قبله ی عالم و فرزند خاتم! ای منبع حیات و سفینه ی نجات! ای نور ثقلین و سید كونین! ای امام حسین! ای چشمه ی شفا! ای دلبند زهرا! من مسكین، با دل غمگین، از دیار دور رو به شما آورده ام، با مسائلی چون كوه گران و مشاكلی مانند دریا بیكران، ولی اگر شما بخواهید كوه كاه شود و دریا در كوزه درآید، یك نظر شما گل را گلاب، و ذره را آفتاب می كند.



به ذره، گر نظر لطف بوتراب كند

به آسمان رود و، كار آفتاب كند



خلاصه، مدتی خود را به ضریح اقدس بستم و چند شبانه روز همان جا ماندم. كار من آه و زاری و شغل من گریه و بیقراری بود، ولی هر چه ریسمان خیال بافتم و هر قدر كه عمارت امید ساختم، گوهر مقصود را نیافتم، تا اینكه نزدیك بود كه پایه ی ایمانی مضمحل، و عقیده ی روحانی متزلزل گردد؛ شیطان در دلم وسوسه انداخت كه امام حسین علیه السلام چرا جواب نمی دهد؟ چرا مراد نمی دهد؟ چرا در خوابم نمی آید؟ من كه خزانه ی قارون یا قدرت هارون نخواسته بودم! از طرف من همواره گریه و زاری،



[ صفحه 350]



و از آن طرف پیوسته سهل انگاری، از من شب و روز التماس و التجا، و از آن آقا مدام بی توجهی و عدم اعتنا! نكند كه این همه شایعات بی اساس باشند؟! اگر امام حسین علیه السلام همان شوكت و اقتدار دارد كه زبانزد خاص و عام است پس چرا گوهر مراد گیرم نمی آید؟ چرا یك معجزه ظاهر نمی شود؟

از این قبیل چراهای زیاد در ذهنم آشكار شده، عقل را دچار انتشار، و عقیده را بیمار كرد، غافل از اینكه افعال اهل بیت طاهرین سلام الله علیهم اجمعین تابع حكم و مصالحی است كه بعضا عقل بشری از درك آنها عاجز و از فهمشان قاصر است. بعضی از اوقات، نیل فوری به مراد، انسان را دچار خطر و مبتلا به ضرر می سازد.

مانند بچه ای كه دستش به طاقچه نمی رسد و از كوتاهی دست خود آزرده می شود، غافل از اینكه اگر دستش برسد چه بسا كه در آنجا شیشه و آلات گذاشته باشند و آن بچه آن را به پایین بیاندازد، یا شاید تیز آبی آنجا گذاشته باشند اگر دستش به آن برسد روی خود می ریزد و می سوزد. ولی وقتی كه عقلش زیاد شد، دستش هم می رسد و از آن طاقچه استفاده هم می كند.

برای من همان طور شد، زیرا اگر چه مقصودم را در آن وقت نگرفتم - به علت اینكه هنوز سنم كم بود، و از روی تجربه خام بودم - ولی بعد از مدتی هر چه از مولایم امام حسین علیه السلام می خواستم از آن، به مراتب بیشتر و بهتر، به من داد و دارد می دهد و له المنة علی و علی والدی سابقا و لا حقا.

در تاریكی، مشعل فروزان دیدم

طبیعی است وقتی كه از امام حسین علیه السلام مراد نگرفتم و كسی هم نبود كه جواب قانع كننده بدهد، سخت حیران شدم و نزدیك بود كه در چاه ضلالت بیفتم. در همین اثنا خدا كمك كرده و یك چراغ هدایت برایم فرستاد.

وقتی كه خود را به ضریح بسته بودم، به طرف راست خودم نگاه كردم، دیدم یك نفر دیگر هم خودش را بسته و راز و نیاز می كند. نمی دانم تا كی ما هر دو خود را به ضریح بسته بودیم؟ تا اینكه برای تجدید وضو بیرون حرم آمدیم، به آن شخص سلام كردم و پرسیدم: شما اهل كجایید؟



[ صفحه 351]



گفت: اهل لكنهو (هندوستان) یعنی همان جایی كه من از آنجا آمده بودم. من هم خود را معرفی كردم. او مرا كاملا شناخت و احترام كرد. سن او از من بیشتر بود، لذا مانند یك برادر بزرگتر با من رفتار كرد و مرا با كمال مهربانی به قرارگاهش آورد. گرسنه بودم، برای من ناهار آماده كرد. از این جهت با او بسیار مأنوس شدم، تا اینكه جرأت پیدا كردم و از او پرسیدم كه: برادر! شما برای چه اینجا آمده و چرا خود را به ضریح اقدس بسته اید؟

گفت:مریضم و شفا می خواهم. گفتم:اگر مقصودتان را از امام علیه السلام نگرفتید، آن وقت چه می كنید؟

گفت: چه بكنم؟ گفتم: آیا در دل شما شكی یا تردیدی عارض نمی شود؟

گفت: ابدا. گفتم: چرا؟

گفت: كسی كه روز روشن حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را با چشم باز دیده، با او گفتگو كرده و از وی حاجت گرفته باشد، چطور ممكن است در دلش شك و تردید راه پیدا كند؟!

گفتم: لطفا برای من تفصیل ماجرا را بیان كنید.

گفت: این قضیه در خردسالی من روی داد، ولی آن قدر كوچك هم نبودم كه این قصه یادم نباشد، بلكه سنم آن قدر بود كه این واقعه را با تمام جزئیاتش در حافظه ام ثبت كنم.

گفت: در كودكی مبتلا به مرض اسهال شدم. هر چه مداوا كردند، فایده نبخشید.

تا اینكه والدین از زندگی من مأیوس گشتند. وقتی كه مشرف به موت شدم مادرم مرا بغل كرد و به «درگاه حضرت عباس علیه السلام» آورد و چون بدنم نجس بود، دم در ورودی آن مرا به زمین انداخت و خودش به داخل رفت و مشغول گریه و زاری شد.

در شهر لكنهو زیارتگاهی به نام «درگاه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام» وجود دارد كه همیشه زیارتگاه خاص و عام است و افراد زیادی از آن كرامات دیده اند.

اولین پنجشنبه در هر ماه عربی آنجا بسیار شلوغ می شود و تعدادی كثیر از دسته های عزاداری و سینه زنی به آنجا می آیند.



[ صفحه 352]



من پهلوی در بزرگ آن مقام مقدس روی خاك افتاده بودم و می دیدم كه دسته های عزا از پهلوی من سینه زنان و نوحه كنان می گذرند ولی كسی به حال من توجهی ندارد. از مشاهده ی آن صحنه، گاهی بر امام حسین علیه السلام و گاه نیز بر حال خود گریه می كردم.

حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ظاهر شد

در همین اثنا یك اسب سوار را دیدم كه به طرف من می آید. سوار مزبور نزد من آمد و ایستاد و مرا به اسم صدا كرد و گفت: تو اینجا چكار می كنی؟ چرا روی خاك افتاده ای؟ چرا گریه می كنی؟

گفتم: آقا! من مریضم، توان ایستادن ندارم.

گفت: مادرت كجا است؟

گفتم: داخل بارگاه رفته تا برایم دعا كند.

گفت:برخیز بایست!

گفتم: نمی توانم آقا، من مریضم!

گفت: من می گویم بلند شو، تو خوب شده ای!

آن وقت به گفته ی او بلند شدم. دیدم پاهایم قوت پیدا كرده و اثری از آن سستی و ناتوانی نمانده است. خوشحال شدم و گفتم: آقا! شما كیستی؟

گفت: این بارگاه مال كیست؟

گفتم: این درگاه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام است.

گفت: من ابوالفضل العباس هستم! مادرت داخل این روضه فریاد می زند، برو او را صدا كن. زیرا تو خوب شده ای و دیگر بیمار نیستی.

این را گفت و از نظر من پنهان شد.

من كه می میرم برای دست تو



دیده ام، در كربلای دست تو

عالمی را مبتلای دست تو



كربلا این قدر شیدا نداشت

بی تو و بی ماجرای دست تو



هر كه با دست تو دارد، عالمی

من كه می میرم برای دست تو



می كشد این حسرتم آخر كه كاش

بود دست من به جای دست تو





[ صفحه 353]





دیدم از آغاز، پایانی نداشت

قصه ی خون گریه های دست تو



شط بدان طبع رسا حتی نداشت

یك دوبیتی در رثای دست تو!



در حریمت ماسوا بیگانه اند

كیست آیا آشنای دست تو؟!



سایه هم، همسایه ی نامحرمی است

گرچه می افتد به پای دست تو!



كار از دست تو می آید كه نیست

هیچ دستی ماورای دست تو



كعبه از بعد تو می پوشد سیاه

تا نشیند در عزای دست تو



ای به سودای تو، اسماعیل ها

سر نهاده در منای دست تو



دست خود شستی ز آب،ای روح آب!

من به قربان صفای دست تو!



دیده ام، شعر بلندم نارساست

پیش آب طبع رسای دست تو [1] .




[1] شعر از شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام محمدعلي مجاهدي (پروانه).